بامدادی که تهران را زدند، برادرم پیش من بود. شب قبلش برای اولین بار با هم رفتیم بام تهران. توچال. به طرز عجیبی پنجشنبه دلگیری بود. آن روز نمی‌دانستیم که آخرین لحظاتی است که از آن بالا، تهران را سالم و امن می‌بینیم. با هم سیگار کشیدیم. رفتیم لمیز توچال؛ او قهوه خورد و من چای. کنارش یک چیز کیک تافی کارامل هم سفارش دادیم. من از سفر رشت گفتم. او حالش خوب نبود و گوش می‌کرد. مثل اکثر وقت‌ها. البته این‌بار دردش را می‌دانستم. کمتر از دو هفته دیگر قرار بود یک نفر برای همیشه از تهران پرواز کند.

شب قبل از آن بامداد لعنتی، به رسم همیشه که می‌نشینیم و فیلم‌های ایرانی دهه هفتاد تا نود را می‌بینیم، «یه حبه قند» را تماشا کردیم. قرار بود فردا صبح هم به رسم هر جمعه‌ای که برادرم این اواخر پیشم بود، «تاسیان» ببینیم. تنها دلخوشی جمعه‌ها در این دو سه ماه همین بود. آن شب نمی‌دانم، اما انگار نمی‌خواستم صبح شود. انگار نمی‌خواستم زمان بگذرد. شاید هم حالا اینطور فکر می‌کنم. اما انگار معلوم بود ثانیه‌های نکبتی است. ساعت ۳ صبح خیال کردم رعد و برق می‌زند که بیدارم کرده. اما خوابم نبرد. مضطرب بودم و نمی‌دانستم از چه. نیم ساعتی چشم‌هایم را روی هم فشار دادم اما افاقه نکرد؛ اخبار را چک کردم و فهمیدم سر و صداهایی که می‌شنوم از رعد و برق نیست. محض احتیاط پرده را کنار زدم، دریغ از یک تکه ابر، ماه کاملا پیدا بود. نمی‌دانم ترسیده بودم یا نه. ولی فکر کنم ترسیده بودم. شاید نه به اندازه‌ای که قدیم‌ترها می‌ترسیدم. ولی ترسیده بودم.

به هر مکافاتی بود اما دوباره خوابیدم.

صبح تا ظهر، در کلافگی و ابهام، در حالی که انگار گرد خاکستری مرگ پاشیده بودند توی هوای تهران، بین ماندن و نماندن در تهران در نوسان بودیم. آخرش اما در حالی که انگار شهودمان می‌گفت باید برویم راهی شدیم. می‌گویم شهود چون انگار منطق و تجربه نداشته‌ام از جنگ فرمان نمی‌داد که باید چند دست لباس بردارم، چه چیزهایی که برایم عزیز است را توی چمدان جا دهم، کدام مدرک و کدام اندوخته دلار و طلا را همراهم ببرم. هیچ‌کدام. داشتم چمدان فرار از جنگ می‌بستم اما هیچ‌کدام از اصول جمع‌آوری وسایل در جنگ را رعایت نکردم. شاید نمی‌خواستم هم رعایت کنم. دلم نمی‌خواست باور کنم که ممکن است بیش از دو سه روز از خانه دور بمانم.

عجیب بود. وقتی در خانه را می‌بستم به این فکر می‌کردم که باورم نمی‌شود که نمی‌دانم کی قرار است به خانه برگردم. ولی با این که این ناباوری بود، باور هم نمی‌کردم که دارم فرار می‌کنم و ممکن است هیچ‌گاه برنگردم. یا ممکن است وقتی برمی‌گردم خانه همان خانه نباشد. در هر صورت مراسم خداحافظی خوبی به جا نیاوردم.

شاید تا به حال، عجیب‌ترین تجربه عمرم آن هفت ساعت و نیمی بوده که از تهران تا بجنورد در راه بودیم. آه که چه آغاز ناجوانمردانه‌ای برای دهه چهارم.

شب‌های اول بی‌اندازه دلهره‌آور بود. هر شب در حالی که اخبار را چک می‌کردیم خوابمان می‌برد. اشتهای غذا خوردن نداشتیم. بی‌رمق بودیم و ابهام خیلی سنگین بود. بماند که در این حالت، باید هر شب یک بیانیه هم برای همکاران می‌نوشتم و تهش، آرزوی صلح برای ایران می‌کردم. وسط میدان جنگ و در آن بدحالی، باید سنگر را حفظ می‌کردیم که مبادا پیام نادرست و خطایی به همکاران منتقل کنیم (!)‌ ۲۰۰۰ نفر منتظر بودند که وقتی من پیام ارسال ایمیل را می‌زنم، بخوانند که حالا کارشان، شغلشان، حقوقشان چه می‌شود.

سه‌شنبه شب، که نمی‌دانم می‌شود شب ۵ ام یا ۶ ام این جنگ لعنتی، وقتی داشتم تصاویری از تهران را توی اینستاگرام می‌دیدم، توی رختخواب بلاخره زدم زیر گریه. تازه انگار آنجا فهمیدم که بعد از ۱۲ سال زندگی در تهران، چقدر، چقدر و چقدر دوستش دارم. چقدر برایم امن و زیبا بوده است. چقدر «خانه».

اما تهران آن روزها را انگار نمی‌شناختم. انگار با تن زخمی و دردآلودش غریبه بودم. انگار تهرانی که توی اخبار می‌گفتند دارند گوشه‌گوشه‌اش را بمباران می‌کنند، تهرانی نبود که من می‌دانستم. این ابهام با آن تصویر آخرین از فراز بام توچال توفیر داشت. انگار برگشته بودم به نوجوانی‌ای که نمی‌دانستم تهران چگونه شهری است و از دور، فقط یک اسم از او شنیده بودم. این تصویر مرا به آن روزها می‌برد و انگار در گوشه باغی که کودکی و نوجوانی‌ام در آن گذشته بود، ایزوله شده بودم. عین همان موقع‌ها. انگار برگشته بودم به یک زندگی دیگر. تجربه ذهنی عجیبی بود.

در هفته دوم جنگ، کم‌کم انگار جنگ داشت عادی می‌شد. بله جنگ هم می‌تواند عادی شود. آدمیزاد به هر کثافتی عادت می‌کند. دیگر مغزم اجازه نمی‌داد خبر بخوانم چون فکر کنم قرار بود بیشتر از آنی که زندگی‌ام مختل شده بود، مختل شود.

در هفته دوم جنگ، دوستان هم‌دانشگاهی که حالا درست یک دهه است با آن‌ها رفاقت دارم، آمدند بجنورد. سه شب را با هم گذراندیم و انگار از یاد بردیم که در جنگ‌ایم.

می‌دانی. حالا که می‌گویند آتش‌بس شده، هم دلم می‌خواهد بروم و خانه‌ام در تهران را در آغوش بگیرم و اشک‌هایم را در آغوشش بریزم، هم دلم نمی‌خواهد از این پناهگاهی که البته وطن حقیقی من است، جدا بشوم. می‌دانی خوشحالم که این روزها پیش عزیزانم بودم که زیر سایه همین جنگ، نفس کشیدند. می‌دانی فکر می‌کنم آدمیزاد بهتر است توی خانه خودش اسیر باشد تا کیلومترها آن‌طرف‌تر، قلبش مدام برای وطنی که به اسارت رفته بتپد.

هر کسی جوری فکر می‌کند. من به این آب و خاک اما بیشتر دلبسته شدم.

حالا فکر نمی‌کنم سی سال و دو هفته‌ام باشد. بیشتر به نظر می‌آید سی سال و دو سالم باشد.