از پریشانیها...
خیابانها سرد بودند؛ دستان تو تنها گرمی بود. گرد غم و مرگ پاشیده بودند روی شهر؛ چشمهای تو شادی بود و شوق رسیدن، زندگی. خوب به یاد دارم. صبح که از خواب بیدار شدم، خبر را خواندم، گیج بودم، نمیفهمیدم عمق فاجعه را، بعد یک زمزمههایی شد توی گروههامان. فلانی هم بود تو پرواز. بعد رفتم توی باشگاه شرکتکنندگان شماره ث نوشتم: "زندگی کوتاه است و آدمها آسان خاطره میشوند، بیایید قدر هم را بدانیم." بگذریم که حالا همان همباشگاهیها هم به خاطرهها پیوستهاند و زمان عجیب در گذار است و شکل همهچیز تغییر کرده است. آری، داشتم از آن روز کذایی میگفتم. به مصطفی که در راه مراسم ختمِ آقا عباسی دانشکدهشان بود پیام دادم که: "من امروز خیلی حالم بد است، بیا کنارم باش و تنهایم نگذار." بعد رفتم... شب آن روز در بیخبری دور هم جمع بودیم... برای تسلای خودمان، که عزیزانی حالا بینمان نبودند و عزیزی به طور خاص، در جمع ما...
خیابانها سرد بودند؛ آن شبی که در چند متری سردر دانشگاه شعارها را شنیدم و بغض گلویم را فشار داد، سرد بود. تاریک بود. تو آمدی دنبالم برویم کریمخان حلقه بخریم. در چه روزهای سرد و تاریک و غمانگیزی داشتیم مقدمات شروع زندگیمان را میچیدیم. خیابانها سرد بودند و دستان تو تنها گرمی بود.
دیگر چیزی نمیگویم، نمینویسم. که نمیتوانم... همین بس که بسیار ناامیدم. بسیار بیحس. و بسیارهای سیاه دیگری...
اصلترش آمده بودم از این دو هفته بنویسم. از دو هفتهای که پایم باز شده به محل کار جدید. از حسهای عجیب و متناقض، از آنچه در من بسیار با گذشته تفاوت کرده است. از نشستن و آرام آرام کار کردن و امید به این که من هم روزی درخشان خواهم بود. حالا هیچچیز شبیه به روزهای اول نیست. حالا همهچیز عادی است و من منتظرم. که زمان جلو برود و من در این مسیر آنقدر یاد بگیرم و آنقدر اثر بگذارم و آنقدر این آدمها عمیق دوستم داشته باشند و دوست داشته باشمشان که به آرامش برسم. حالا فقط منتظر گذر زمانم. حالا برای من یک مسیر تازه باز شده است که به آن خوشبینم، علیرغم تمام ناامیدیهام...
اینجا، ۱۳ ساله که هست. از ۱۳۹۰.