از سالهای اخیر زندگانی، دلم میخواست میتوانستم چیزهای زیادی را حذف کنم. در واقع اگر بخواهم صادق باشم، تعداد چیزهایی که میخواهم حذف کنم بسیار بسیار بیشتر از چیزهاییست که دلم میخواهد نگه دارم. امشب برای من شب تلخی است. شاید بهتر باشد اینطور بگویم که من چند سال است، بار زهری روی دوش خودم گذاشتهام، که بیشتر اوقات از مزهاش که رفته زیر زبان لحظههام، فرار کردهام. میدانی هر باری که در زندگی خودت میگذاری روی دوش خودت، سختتر هم تاب میآوریاش. در قبال بارهای بقیه راحت خم میشوی اما از کردههای خودت فقط راحت فرار میکنی. در هر حال، همیشه نمیتوان گریخت، زمانی واقعا راه گریزی نیست، حتی شاید به نقطهای برسی که پای گریز هم نباشد. در لحظهلحظههای سخت این چند سال، آن چیزهایی که میخواهم نگهشان دارم، اکثرا مربوط به توست. میدانی شاید بعد از این شب، که مجبور شدم به چشیدن تلخی این زهر، این که عکسی از ساحل چمخاله به چشمم خورد و بازش کردم، نشانه خوبی باشد. در این شب سخت، من بیشتر از هر چیز به این نشانهها نیاز دارم. آن سفر، دل مرا بدجوری اسیر خاطرهاش کرده. آن سفر برای من شبیه به روزنه امید است. امید به حافظه...
+ نوشته شده در شنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۰ ساعت 1:24 توسط ترنم...
|
اینجا، ۱۳ ساله که هست. از ۱۳۹۰.