یه حالی‌ام، می‌ترسم.
فکر می‌کنم کسی ازم ناراحته. احساس می‌کنم.
نمی‌دونم چی‌کار کنم. تو خوابی، من باهات حرف می‌زنم.
مثل وقت‌هایی که پیش من نبودی، یا سربازی بودی.
دلم امسال تولد نمی‌خواد. اصلا انگار مثل هر سال که برام اتفاق خاصی بوده، خاص نیست. برام تولد نگیر، حتی کادو نگیر، کنارم باش فقط.
به‌خاطر من خودتو نزن به آب و آتیش. به‌خاطر من آروم بگیر. فقط همین. من هیچ‌چیزی نمی‌خوام، جز بودنت، و نهایتا یه شاخه گل رز قرمز.
باور کن راست می‌گم، باور کن، من با چیزهای گنده و پر زرق و برق و گرون‌قیمت خوش‌حال نمی‌شم. من با همون کتاب شعر ابتهاج، با همین گردنبند فیروزه، با چند تا شاخه گل خوش‌حال‌ترم. بیا فعلا هر چی داریم رو نگه داریم و پس‌انداز کنیم. بیا فعلا دست نگه داریم. لطفاً. به‌خاطر من.
می‌فهمم، می‌دونم، می‌دونم تا الان همه کاری کردی که اون‌جوری بشه که من دلم می‌خواد. اون چیزی رو داشته باشیم که من دلم می‌خواد. می‌فهمم. همین برای من کافیه. همین که این‌قدر مراقبی آب توی دل من تکون نخوره.
یه دختر چیزی غیر از این نمی‌خواد. کنارم هستی و همین کافیه مصطفی.